حکایت ما حکایت مجنونه _چون میسر نیست ما را کام او
عشق بازی میکنم با نام او...یامهدی (عج)
دیده بـــــر ره دوختم تــا بلکه بینم روی تو / ریســـمان دل زنم بـر طــره ی گیسوی تو
جز فرج هرگز نکردم من دعایی روز و شب / قبله گاهم بود مولی جان کمان ابروی تو
اللهــــــم عجل لولیک الفـــرج بحق فاطمه الزهــــرا (س)
از میان اشک ها خندیده می آید کسی
خواب بیداری ما را دیده می آید کسی
مثل عطر تازه ی تک جنگل باران زده
در سلام بادها پیچیده می آید کسی
کهکشانی از پرستو در پناهش پرفشان
آسمان در آسمان کوچیده می آید کسی
خواب دیدم , خواب دیده در خیالی دیده اند
از شب ما روز را پرسیده می آید کسی
گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن _
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم گفتم بیا جانم پر از شهد صفا کن
_گفتا به عهد بندگی با حق […]کن